داستان زیبای بسته سیگار
یکی از دوستان سهراب سپهری تعریف میکرد که روزی سوار بر جیپ سهراب در حوالی کاشان می رفتیم. دست در داشبورد کردم و چند بسته سیگار و کبریت دیدم. با حیرت از سهراب پرسیدم: تو سیگار نمی کشیدی!
سهراب همانطور که رانندگی می کرد با تأسف خاصی گفت: روزی در اطراف دشتهای نطنز می رفتم، از دور کشاورزی را دیدم که زیر تیغ آفتاب مشغول کار بود، به فکر افتادم مقداری میوه که با خود داشتم برای مرد کشاورز ببرم. ماشین را کنار جاده گذاشتم و مسیری را که نسبتا طولانی بود پیمودم تا به کنار پیرمرد کشاورز رسیدم. بعد از احوالپرسی میوه را تعارفش کردم ولی کشاورز با بی میلی نگاهی کرد و گفت: سیگار داری؟
با شرمندگی گفتم: نه ولی میوه هست.
کشاورز گفت: نه دستت درد نکند، خیلی خسته ام، دلم سیگار میخواست.
و من خیلی متأسف شدم. حالا این سیگارها را که میبینی به این امید در ماشین گذاشته ام که شاید گذشته را جبران کنم.
پیشنهاد می شود زندگی نامه جان اشتاین بک را نیز مطالعه کنید و لذت ببرید.