یک سرگذشت
سرخپوستی به تنهایی مشغول گردش در جنگل بود که تخم عقابی پیدا کرد. او با این تصور که آن تخم به یک مرغ وحشی تعلق دارد آن را در آشیانه یک مرغ وحشی گذاشت. جوجه پس از چندی به دنیا آمد. در حالی که اطرافش تعدادی جوجه مرغ دیده می شد. مرغ هایی که جیک جیک می کردند و عین مرغ دانه و ارزن بر میداشتند.
روزی در هنگام بهار، پرنده جوان با صحنه زیبایی روبرو شد. پرنده ای عظیم در آسمان مشغول پرواز بود و در ارتفاع بسیار بالا با زیبایی و وقار و متانتی فوق العاده پهنه آسمان را به خود اختصاص داده بود. جوجه عقاب که در میان مرغ های وجشی بزرگ می شد، پرسید این پرنده چه نام دارد؟ عقاب کوچک به این فکر کرد که پرواز با این همه وقار و متانت در آسمان پهناور به راستی که چه امتیاز بزرگی محسوب می شود.
اما از آنجا که می دانست هرگز نمی تواند به یک عقاب مبدل شود، پرنده جوان رویای خود را فراموش کرد. او تمام عمرش را با این فکر که فقط یک مرغ وحشی است سپری کرد و سرانجام با همین فکر نیز از دنیا رفت.
و به راستی که چه تعداد نسل های بی شماری که به این جوجه عقاب شباهت دارند. آنها دارای قابلیت های خارق العاده، استعدادهای ناشناخته و از ذوق و هنر و مهارت های فراوان برخوردار هستند…! قابلیت هایی که جامعه بشری می تواند از آنها استفاده کند و به آنها اجازه دهند که آرزوهای قلبی خود را تحقق بخشند!
متاسفانه آنها در آشیانه هایی به دنیا آمده اند که هیچ شخصیت بزرگی در پیش خود نداشته اند تا از آنها تقلید کنند. آنها پیام هایی دریافت کرده اند که عشق و محبت فطری وجودشان را به عقب رانده است!
عشقی که باید نسبت به خود داشته باشند و نیز احترام و اتکا به نفس عمیق برای قابلیت ها و توانایی های فطری خود.