داستان انگیزشی پرواز فرشته
او با چشمان رو به پایین، سر به سوی زمین راه میرفت. وقتی که مرا دید، سخنی گفت و من نظرش را جلب کردم. او ژولیده و ژنده بود. او گفت: خانم من گرسنه هستم.
او خیلی مودب بود. به نرمی به او گفتم: پولی در بساط ندارم، ولی با این حواله دریافت غذای خودم برایت غذا میخرم. ما در سکوت راه رفتیم و این پیرمرد بی خانمان گفت: شماره تلفن خود را به من بده، وقتی که بتوانم پول غذا را پس میدهم.
به چشمانش که در ناامیدی بود نگریستم. و گفتم: نگران نباش، نمیخواهم تو پول بدهی.
وقتی از حد فاصل قفسه های مواد غذایی فروشگاه عبور میکردیم، مانند کودکان چیزی را برمی داشت و تقاضای چیز بیشتری میکرد. با خوشحالی به او گفتم هر چه را که میخواهد بردارد. زیرا در زندگیم بعضی اعمال ناپسند را انجام داده ام. هرگز او را فراموش نمیکنم زیرا او به راه خود میرفت، چون او چیزی به من داد که هرگز نمیتوانم جبران کنم. او به من فرصت داد تا آنچه را میتوانم بدهم. فرصتی تا با محبت تعبیر نادرست از یکدیگر را از میان ببرم. فرصتی تا به کسی غذا بدهم که هیچ کس دیگر این کار را نمیکرد. فرصتی تا اینکه فردی استثنایی باشم، فرصتی که خوب باشم. برای همیشه از آن غریبه ژنده پوش سپاسگزار خواهم بود. برای اینکه اوبا چند کیسه خوار وبار عشق را را به من نشان داد. برای اینکه اجازه داد تا شخصی باشم که بیشتر دارد. میبینید من فرشته نیستم، گرچه خواسته ام که باشم. تنها با خودم بودم، بسیار کسان را آزار داده ام. و این مرد، این غریبه، فقط از کنارم نگذشت، برای لحظه ای فرشته ای را آزاد کرد تا پرواز کند.