در زمان حیاتت مفید باش
مرد ثروتمندی به کشیشی میگوید: نمی دانم چرا با علم به اینکه همه مال و منال من پس از مرگم به کلیسا خواهد رسید باز مرا خسیس می پندارند.
کشیش می گوید: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم تا همه چیز روشن شود. خوکی بود که منفور مردم و گاوی که محبوب مردم بود. این امر خوک را خیلی سردرگم و متحیر کرده بود. به همین خاطر روزی به گاو می گوید: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند که تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز خدا برایشان سرشیر و شیر می دهی.
اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم، از گوشت ران و پهلویم گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن و غیره درست می کنند. با وجود این، کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
کشیش به حرف خود ادامه داده می گوید: می دانی جواب گاو چه بود؟ جوابش این بود: شاید علتش این باشد که هرچه من می دهم در زمان حیاتم می دهم.