در آگوست ۲۰۰۲ من بهترین هدیه زندگیم را از خداوند گرفتم. روزی که پزشکان به من گفتند که تومور مغزی بدخیمی در سرم وجود دارد و نهایتا ۴ یا ۶ ماه دیگر بیشتر زنده نمیمانم. این خبر هنگامی به من داده شد که همه چیز خوب پیش میرفت. من دقیقا ۵ ماه از ازدواجم گذشته بود. شغل بسیار خوبی داشتم و تمام اطرافیانم مرا دوست داشتند و من تا به حال، خودم را اینچنین خوشحال و خوشبخت ندیده بودم، اما چرا باید تمام این نعمتها و حال خوب یکباره از من گرفته میشد؟
نیمه شب، سرگردان در خیابانها و در هوای سرد، تک و تنها و با حال و روزی توصیف نکردنی. با اینکه گفته شده بود که بیماریم لاعلاج است، اما من تمام آزمایشها و درمانهایی را که برایم تجویز شده بود، انجام دادم، انجام دادم. وضعیت جسمانیم بسیار ضعیف شده بود. دیگر حتی با عصا هم نمیتوانستم راه بروم. از همه چیز و همه کس خشمگین بودم؛ از این بیماری از پزشکان، از شیمی درمانی و حتی از خدا! فریاد میزدم، گریه میکردم و دائما به او میگفتم: چرا من؟ چرا اینقدر بی عدالتی؟
در طول سالهای زندگیم، این برای اولین بار بود که من در ۵۴ سالگی شادی و خوشبختی را پیدا کرده بودم. اما این اتفاق ناگوار نه تنها شادی را از زندگی من گرفته بود، بلکه آرامش و تحمل را نیز از من سلب کرده بود. گویی سرنوشت من هم این طور رقم خورده بود!
اما نمیدانم چه شد که ناگهان، در میان این همه تلخی، صدایی الهام بخش از سوی یک دوست قدیمی در گوشم زمزمه شد. آقای استون یکی از اولین افرادی بود که درباره نگرش مثبت اندیشی کتاب نوشته بود. او همیشه میگفت: از نظر افراد مثبت اندیش، هرگونه اتفاق ناگوار، هم ضرر به همراه دارد و هم سود. حتی گاهی سودش بسیار بزرگتر از ضررهای آن است. این جمله ای بود که سالها پیش از او شنیده بودم. بی اختیار آن را با خود تکرار کردم: چه سودی میتونه تو این اتفاقی که برای من افتاده وجود داشته باشه؟ و با پوزخندی گفتم: سودی که بزرگتر از ضررش باشه!
روزها میگذشت و من دائما به این جمله فکر میکردم. تاکید او همیشه بر اتفاقات ناگوار بود نه برخی از آنها و من به دنبال آن بودم که ببینم چه سودی در این بیماری وجود دارد، اما هر بار خنده ام میگرفت و دیگر ادامه نمیدادم.
به یاد دارم که او همیشه میگفت: من نگاه متفاوتی به اتفاقات ناگوار دارم و تمام ابعاد آن و نتایجی را که از آن حاصل میشود، به خوبی بررسی میکنم. حتی یکبار این طور برایم تعریف میکرد که مردی مست با اسلحه به او حمله میکند اما او سعی میکند آرامش خود را حفظ کند و بهترین عکس العمل را در آن شرایط از خود نشان دهد؛ بنابراین او با آرامش خود؛ هم آن فرد خشمگین را آرام کرده و جان خود را نجات داده بود هم توانسته بود پس از ان اتفاق با خوشبینی به آن فرد کمک کند تا شغل خوبی به دست آورد، تا جایی که هم اکنون آن فرد به موفقیتهای بسیاری دست یافته است.
من نیز به یک باره با خود تصمیم گرفتم که نگاه متفاوتی به این اتفاق داشته باشیم. با خودم گفتم: این اتفاقیه که برای تو پیش اومده، دوتا سرنوشت هم در انتظارته؛ یا اینکه همونطور که پزشکان میگن، چند ماه بیشتر زنده نیستی یا اینکه ممکنه معجزه بشه و زنده بمونی. حالا بیا ببین تو این شرایط باید چی کار کنی. اگه بخوای تو این چند ماه باقیمونده همش غصه بخوری و ناله کنی، وقتی از این دنیا رفتی، خاطره یه فرد ترسو ازت ازت به جا میمونه که اجازه داد این تومور این تومور به راحتی همه شادیهای زندگیشو ازش بگیره و نه تنها نتونست با سرنوشتش کنار بیاد، بلکه زندگی را برای اطرافیانش جهنم کرد و رفت، مخصوصا برای همسرش که از همه بیشتر دوستش داشت. حالا بیا اینطور نگاه کن که اگه بخوای، میتونی تصمیم بگیری که لحظه به لحظه این چند ماهی که از زندگیت باقی مونده رو زندگی کنی، نفسهای عمیقی بکشی و تنها به شاد بودن در کنار همسرت، خانواده ات و دوستانت فکر کنی و تصمیم بگیری که غصه نخوری و تمام ثانیه های باقیمانده عمرت رو با لذت بگذرونی. اون وقت خاطره فردی شجاع و دوست داشتنی از تو باقی میمونه که با اعتماد به نفس با این بیماری مبارزه کرد، حالا دوست داری کدوم یکی رو انتخاب کنی؟
لحظاتی با خودم فکر کردم و دیدم من آن آدم ترسویی نیستم که به دنبال اندوه خوردن باشد. دیدم که نباید برای اتفاقی که چند ماه با آن فاصله دارم و هنوز هم رخ نداده است، غصه بخورم. من باید با نگاهی مثبت، به جلو گام برمیداشتم و از تک تک لحظات زندگیم لذت میبردم؛ چرا که دلایل بسیاری مثل همسر، خانواده و اطرافیانم برای شاد زیستن داشتم. انگار از آن لحظه به بعد بود که من یاد گرفتم اگر مثبت اندیش باشم، در اوج بدترین مشکلات هم میتوانم دلایل خوبی برای زندگی کردن پیدا کنم و به مشکلاتم آنقدر اهمیت ندهم که این لذتها را از من بگیرند؛ از آن به بعد ثانیه ای از زندگیم را هدر ندادم و بعد از آن به اطرافیانم می گفتم: تومور مغزی بهترین هدیه ای بود که خداوند به من داد. من توانستم همانطور که آقای استون گفته بود، از این اتفاق ناگوار هم سود ببرم و هم با مثبت اندیشی بیماری خود را درمان کنم و اکنون که سالها از آن اتفاق میگذرد، همچنان به معنای واقعی زندگی میکنم…