بدگمانی مرد کشاورز به همسایه اش
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است، شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه می رود، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند، پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود و شکایت کند.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد، زنش آن را جابجا کرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل سابق مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند و رفتار می کند.