پیرمردی نزد مرد دانایی آمد و گفت: سالهاست در مزرعه مرد ثروتمندی کارگری میکنم و با مزدی که هر هفته میگیرم، زندگیم را میچرخانم. صاحب مزرعه پسری دارد که از من خوشش نمی آید و من هم او را تحویل نمیگیرم. متاسفانه مدتی است که مرد ثروتمند قصد دارد اداره …
Read More »