پیرمردی نزد مرد دانایی آمد و گفت: سالهاست در مزرعه مرد ثروتمندی کارگری میکنم و با مزدی که هر هفته میگیرم، زندگیم را میچرخانم. صاحب مزرعه پسری دارد که از من خوشش نمی آید و من هم او را تحویل نمیگیرم. متاسفانه مدتی است که مرد ثروتمند قصد دارد اداره امور مزرعه اش را به تک پسرش بسپارد و من از این میترسم که نکند پسر سر پیری عذر مرا بخواهد و خانه ای را که در گوشه ای از مزرعه به من داده شده است، از من بگیرد و من آواره بیابان شوم. حالا نزد شما آمده ام تا مرا راهنمایی کنید و چاره ای به من نشان دهید.
مرد دانا کمی فکر کرد و گفت: با مرد ثروتمند چقدر صمیمی هستی و چقدر راحت با او صحبت میکنی؟
پیرمرد گفت: سالهاست برایش کار میکنم. گاهی هم روزها شانه به شانه هم کار کرده ایم. رابطه ام با او خوب است.
مرد دانا گفت: پس نزد مرد ثروتمند برو و از او به خاطر مهربانیش تشکر کن!
پیرمرد گفت: بابت کدام مهربانی؟! من هر کاری کرده ام، مزدش را گرفته ام. او هم بیشتر از مزدم به من چیزی نداده است.
مرد دانا لبخندی زد و گفت: تو بابت مهربانیش سپاسگذاری کن! آن وقت خواهی دید که این سپاس بابت کدام مهربانی است!
پیرمرد با اکراه قبول کرد و به مزرعه اش برگشت.
پیرمرد دو هفته بعد شاد و خوشحال نزد مرد دانا برگشت و گفت: عجب روش فوق العاده ای به من آموختید! همان روز که از پیش شما رفتم، مرد ثروتمند را دیدم و آن جمله طلایی را به او گفتم؛ یعنی از او به خاطر این همه سال مهربانی و خوب بودن تشکر کردم. چند روز بعد هم از همسر و فرزندانم خواستم به خانه مرد ثروتمند بروند و از او و خانواده اش بابت مهربانیشان قدردانی کنند. دیروز در کمال تعجب دیدم که مرد ثروتمند با همسر و فرزندش به کلبه ما امدند و بعد از کمی احوالپرسی، یک مزرعه با کلبه داخل آن را به من و خانواده ام هدیه دادند. ما از خوشحالی، سر از پا نمیشناختیم و نمیدانستیم دلیل این همه لطف و مهربانی چیست! دیشب تا صبح نمیتوانستم از خوشحالی بخوابم و اکنون که نزد شما آمده ام، احساس میکنم معنای جمله ای را که به من آموختید، کم کم میفهمم. من وقتی همین طور از مرد ثروتمند که بسیار حسابرس و خسیس بود، بابت مهربان بودنش تشکر کردم، در واقع او را وادار کردم تا در ذهن خود دنبال جرقه مهربانی بگردد و او هم این جرقه را یافت و آن را در وجود خود گسترش داد و سرانجام به قدری شعله حاصل از آن قوی شد که مهربانی پنهان در عمق وجودش به شکل بخشش در رفتارش شکل گرفت.
مرد دانا تبسمی کرد و گفت: آن روز از من پرسیدی بابت کدام مهربانی از او تشکر کنم؟ تو در خاطرات گذشته دنبال لطف و مهر مزرعه دار میگشتی، اما گاهی اوقات آدمها را باید بابت کارهای خوب و پسندیده ای که در آینده قرار است انجام دهند، تحسین کنیم. تو و خانواده ات وقتی مزرعه دار را پیشاپیش مهربان دانستید، در واقع بخشی از مهربانی آینده او را در وجود الانش نمایان کردید.