داستان مرد عتیقه شناس و گربه
مردی عتیقه شناس در خانه دهقانی کاسه ای نفیس کنار ایوان دید که گربه ای در آن آب می خورد خواست بی آنکه طمع روستایی را تحریک کند کاسه راصاحب شود.
پس زبان به تعریف گربه گشود و از او خواست که گربه را به او بفروشد. دهاتی گفت: حالا که دوستش می دارید، قابلی ندارد قربان! پنج تومان بدهید، برش دارید، مال شما!
عتیقه شناس گربه را خرید و به تعارف صاحب خانه چای نوشید. زمان رفتن با تظاهر به اینکه تازه متوجه کاسه شده است، گفت: چه خوب! داشتم فکر میکردم حیوان را با چه آب بدهم؟ حقش است یکی دو تومان بدهم و این کاسه را هم با خودم ببرم و مشغول خواندن خطوطی شد که دور کاسه نوشته شده بود.
دهقان کاسه را از او گرفت و گفت: زحمت نکشید قربان، آنچه شما از روی آن میخوانید، من از برم، اینجا نوشته است: چیزی را که باعث میشود روزی چهار پنج گربه بی قابلیت را یکی پنج تومان به فروش برسد، به هیچ قیمتی مفروش!
نکته: و چه بسیاری که با آدمهای اطرافشان همان برخوردی را دارند که مرد عتیقه فروش با گربه داشت. آنها به دیگران نزدیک میشوند، ابراز محبت میکنند اما در ورای این ابراز علاقه، نگاهی ابزار وجود دارد. آنها میخواهند از دیگران به عنوان وسیله ی برای رسیدن به مقاصد و خواسته های دیگرشان سود ببرند.
این ابراز علاقه واقعی نیست و تصنعی است. در حالی که عشق یعنی پذیرش انسانها همانطور که هستند و خواستنشان برای خوشان نه خودمان!
عشق به آدمها نزدیک میشود تا خدمتی ارائه دهد، بدون هیچ چشمداشت و توقع پاسخی. عشق بی مدعاست و بی توقع. ارزش عشق به همین است وگرنه عشق نام نمی گرفت.