آخرین خبرها

قصه ما همین بود…

قصه امروزی ما

دیشب داشتم با خودم فکر میکردم اگر شخصیتهای داستانی هم مثل ما تلفن همراه داشتند و اینترنتشان به راه بود، وضع قصه های ما چه میشد؟

مثلا رستم بعد از زخمی کردن سهراب، تندی میرفت و از یکی از سایتهای آنلاین فروش همه چیز، نوشدارو میخرید. شاید هم یک چرخی در اینترنت میزد تا ببینه کسی جایی درباره روشهای بند آوردن خونریزی چیزی ننوشته؟! آن وقت همینطور که منتظر بود تا پستچی نوشدارو را وسط میدان جنگ بهش برسونه، پیراهنش را محکم روی زخم فشار میداد و زیر عکسهای مبارزه خودش و جوان پهلوانش، به نظرات تند و تیز و بد و بیراههای طرفداران سهراب جواب میداد و یک دستی تایپ میکرد: وقتی توی ویکی پدیاش هیچ چیزی ننوشته، من از کجا خبردار میشدم لامروتها؟! یک وقتهایی هم جونش به لبش میرسید و تایپ میکرد: چطور جرات میکنی این حرفها را به من بزنی، عنکبوت؟! در همین گیرواگیر هم لابد چند نفری از سپاه ایران و توران، موبایل به دست میریختند سرشون تا با شخصیتهای بزرگترین صحنه رزم شاهنامه، سلفی بگیرند و زیر عکسشون بنویسند: اگر مرگ دادست، بیداد چیست؟

مدیونین اگر فکر کنین وضع سیندرلا از رستم بهتر میشد! صبح که از خواب بیدار میشد تا بره پایین و برای خانواده بساط صبحانه رو راه بندازه، میدید که ناخواهریهای بدذاتش هنوز بیدارن و درباره لنگه کفشی حرف میزنند که عکسش توی همه کانالهای تلگرام پخش شده و حالا همه دنبال صاحبش میگردند. اما سیندرلا نمیتونه اون عکس رو ببینه؛ چون ناخواهری های بدذاتش نفری یه دونه گوشی اندرویددار قاچاقی دارند، ولی گوشی سیندرلا  یه نوکیای ۱۱۰۰ قدیمیه که با کِش به هم بستنش تا از هم نپاشه! همینجور که سیندرلا داره میره توی آشپزخونه تا زیر سماور رو روشن کنه، میشنوه که مادرشون میگه بچه ها بیاین اینجا! تلویزیون داره یه کرمی رو تبلیغ میکنه که اگه یه دوره بمالید به کف پاتون، کفش اندازه تون میشه. بعد هم از اون ته اتاق داد میزنه که سیندرلا چای رو ول کن! یه شیش بفرست به شونزده هزار و نهصد و سی و سه، بعد هم برو همون جا دم در بشین تا کرم رو بیارن. آینده بچه هاس، شوخیه مگه!

بعد از این دوتا میرسیم به پینوکیو که اصلا توی بعضی از نسخه های داستانش اومده که مدرسه رو ول کرد تا با گربه نره و روباه مکار بشینه خونه و “کلش آو کلنز” بازی کنه! پینوکیو بعد از یک مدت دست از سر این بازی برداشت و در عوض روی گوشیش بازی “پوکمون گو” رو نصب کرد. از اون به بعد بود که پینوکیو به معنای واقعی کلمه، سر به راه شد. پینوکیو همیشه در حالتی دیده میشد که سرش رو کرده توی گوشی و برای پیدا کردن چندتا هیولای جیبی، این ور و اون ور شهر میره. دیگه نه کسی سیرک رو به هم میزد، نه سکه چال میکرد و نه توی مدرسه آتیش میسوزوند. شما صدا از سنگ میشنیدی از پینوکیو هم میشنیدی. تا اینکه یه روز مردم متوجه شدن پینوکیو دیگه نیست. این ور رو بگرد، اون ور رو بگرد، ولی خبری ازش نبود. روزهای اول امیدوار بودند که پینوکیو دوباره الاغ شده باشه، ولی محض رضای خدا هیچ خری توی شهر پیدا نشد که گردن بگیره پینوکیوست! پینوکیو جایی رفته بود که نه موبایل آنتن میداد و نه جی پی اسش کار میکرد. بله درست حدس زدین، پینوکیو توی شکم نهنگ بود و داشت جلوی سیرابی اون بیچاره با پدر ژپتو سلفی میگرفت!!!

و این بود قصه تلخ این روزهای ما انسانها

درباره‌ی Iranian Chemist

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

39 + = چهل یک